داستان ارتش بزرگ ژاندارک و پسر بچه
داستان ارتش ژاندارک : قصه می گوید که ژاندارک با سپاه اش به سوی پواتیه میرفت که وسط جاده ، به پسر بچهای برخورد که با خاک و چوب خشک بازی میکرد.
پرسید : چه کار می کنی ؟
پسرک پاسخ داد نمی بینی ؟ یک شهر است.
ژاندارک گفت : عالیست! حالا لطفاً از وسط جاده کنار برو که من با سربازهایم بگذرم. پسرک با آزردگی بلند شد و جلوی ژاندارک ایستاد. شهر که جابجا نمی شود. سپاه میتواند آن را نابود کند ، اما شهر از جایش تکان نمی خورد.
ژاندارک که از رفتار مصمم آن پسرک خنده اش گرفته بود.
به سربازانش دستور داد از جاده منحرف شوند و آن استحکامات! را دور بزنند.
نتیجه گیری
خیلی از ما انسانها بهمحض رویاروی با مشکلات پا به فرار میگذاریم، یا احساس میکنیم باید در مقابل مشکلات کوتاه بیایم و اجازه دهیم آنها ما را نابود کنند. حتی در مواجه با انسانهای زورگو، میتواند رئیس ما یا هر شخص دیگری باشد، بهراحتی تسلیم و غرور خود را از دست میدهیم
داستان های بیشتر دوست دارید؟ با کلیک روی لینک به یک داستان زیبا و کوتاه میرسید. که حتما از اون لذت میبرید.
البته دوستانی که از شنیدن داستان های کوتاه لذت میبرند، با کلیک روی لینک به سایت چنل بی که پادکست ها و داستان های صوتی زیبایی دارد وصل خواهند شد
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.