مرد بومی و داستان جالبش
در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزدم.
مرد بومی را در فاصله دور دیدم که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند.
نزدیک اون مرد رفتم، دیدم آن مرد بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
پرسیدم: صبحبهخیر رفیق خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ مرد پاسخ داد: این صدفها را در داخل اقیانوس میاندازم. الآن موقع مد دریاست و این مد، صدفها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم خواهند مرد.
گفتم دوست من حرف تو را میفهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آببرگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمیبینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: برای اینیکی اوضاع فرق کرد!
تنیجه گیری داستان مرد بومی
اگر از خواندن داستان لذت میبرید پیشنهاد میکنم داستان مرد کلاه فروش را مطالعه کنید.
اگر از شنیدن داستانهای صوتی لذت میبرید پیشنهاد من سایت باکیفیت چنل بی است. استفاده از این سایت کاملاً رایگان است.
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.